بلوتوث مثنوی شهادت در روز شهدا
برای یک شهید زنده ی جانباز شیمیایی
روی تخت بیمارستان
دیشب از یک جانباز شیمیایی در یکی از بیمارستان ها عیادت کردم که شب قبل (شب هفده شهریور )
به صورت کاملا اتفاقی، از روبروی اتاقی که درآن بستری بود گذشته بودم، و با بلند کردن دست
از دور به او سلام کرده بودم و جاذبه ی چهره و نگاه نافذش مرا به سمت خود کشبده بود.
اولین قرار پس از این آشناییِ اتفاقی، این بود که
صدای مثنوی شهادت آهنگران را پیدا کنم و براش بلوتوث کنم
دیروز هفده شهریور روز شهدا که در گیر تحقیق و نگارش مقاله ی
" رمز گشایی جمعه سیاه
یا رازی که امام خمینی فاش کرد،
برای روز های آینده ی اسلام و جهان اسلام و ساکنان کره زمین"
بودم، مثنوی شهادت را براش دانلود کردم و دیشب به قولم وفا کردم؛
حدود ساعت 21 که برای عیادت یکی از بستگانم به بیمارستان رفتم،
به اتاق جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس هم رفتم تا برایش بلوتوث کنم.
مثنوی را که گرفت،
نوای دلنشین حدیث کساء با صدای سماواتی هم
که در گوشی داشتم، براش فرستادم.
می گفت تازگی مشکلی برای گوشی همراهش پیش آمده
که همه فایل های صوتی، پاک شده است.
مطمئن باشید که حرف های شنیدنی زیادی
از این شهید زنده ی بستری در بیمارستان شنیده ام
که انشاء الله در این صفحه و در ادامه مطلب...
تقدیم شما میهمانان استقلال فرهنگی خواهم کرد.
در حال حاضر همین قدر بدانید که
شنیدن اخبار روزانه از سیمای جمهوری اسلامی،
برای این جانباز شیمیایی خیلی مهم است.
این جانباز شیمیایی که از سن سیزده سالگی در سال 1361
به دفاع از دین و وطن در مقابل اشغالگران پرداخته
و در عملیات های بسیاری از جمله محرم، خیبر و ولفجر 8
خوش درخشیده و تا پایان جنگ،
جهاد بسیجی در مقابل متجاوزان را رها نکرده است،
برای امروز جامعه ی بشری حرف های جدیدی دارد.
ای کاش گوش ها حساس می شدند
تا حرف های حنجره ی آسیب دیده ی او از گاز های شیمیایی را بشنوند،
ای کاش اهالی کره ی زمین تحمل سرفه ها
و در عین حال لبخند ملیح و رضایتمندانه ی این بسیجی خاکی را داشته باشند!
برای او بیش از آنکه سلامتی جسمش مهم باشد، سعادت آخرتش مهم است.
وقتی برای بهبودی و سلامت تنش آرزویم را بر زبان می آوردم،
عاقبت به خیری را یاد آور می شد!
و این روحیه ی او مرا به فکر فرو برد که
ما چی فکر می کنیم و او چگونه زندگی می کند؟
چهره ای زیبا، متین، آرام و با وقار
البته با زیر صدای سرفه هایی که فرصت لبخند صدا دار به او نمی دهد!
تا ادامه ی این داستان راست و به روز شما را به خدا می سپارم...