شیرعلی سلطانی
شهید بی سر شیرازی:
هر
وقت در شیراز تشییع شهدا بود، عکس پدرم را به خود میبردم. یک روز پیرزنی
با قد خمیده جلو آمد. مرتب دست روی عکس میکشید و آن را میبوسید و سر و
صورت خود را تبرک میکرد. گفتم: مادر! مگر این شهید را میشناسید؟ گفت: آره
مادر، این بنده خدا همیشه به ما کمک میکرد، مدتی بود ازش خبر نداشتم، پس
شهید شده؟ گفتم: آره، خیلی وقته.
هنوز از گلدستههای اذان، بوی فصیح توسل جاری است؛ هنوز میشود او را از در و دیوار مغموم مسجد المهدی (عج) شنید.
مردی بزرگ با تنی بی سر در آغوش شهادت آرمیده است. آخرین واگویههای خود را که بر سنگی کبود نقش بسته است، مرور میکنی؛ «آرامگاه ابدی شهید شیر علی سلطانی، فرزند امیر، متولد ۱۳۲۷ که در تاریخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در منطقۀ شوش و در جریان عملیات فتح المبین به درجۀ رفیع شهادت نایل آمد».
اول: به من گفتند به سپاه برو (برای مطالعه بقیه ی ماجرا روی ادامه مطلب کلیک نمایید)
مادر از او میپرسد «برای چی رفتی سپاه، فردا باید پنج بچه را بگذاری و بروی؟
گفت:» مادر! این یک دستور بود، من از پیش خودم که نرفتم سراغ سپاه . مدتی بعد تعریف کرد که یک شب در مسجد (همان مسجد المهدی که خودش ساخته بود) خوابیده بودم. در عالم خواب نوری دیدم که به طرفم آمد و یک دست لباس سبز به من داده شد و صدا آمد که بپوش! تو از این به بعد سرباز امام زمان (عج) هستی. برای همین من به سپاه رفتم و عضو شدم.
مردی بزرگ با تنی بی سر در آغوش شهادت آرمیده است. آخرین واگویههای خود را که بر سنگی کبود نقش بسته است، مرور میکنی؛ «آرامگاه ابدی شهید شیر علی سلطانی، فرزند امیر، متولد ۱۳۲۷ که در تاریخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در منطقۀ شوش و در جریان عملیات فتح المبین به درجۀ رفیع شهادت نایل آمد».
اول: به من گفتند به سپاه برو (برای مطالعه بقیه ی ماجرا روی ادامه مطلب کلیک نمایید)
مادر از او میپرسد «برای چی رفتی سپاه، فردا باید پنج بچه را بگذاری و بروی؟
گفت:» مادر! این یک دستور بود، من از پیش خودم که نرفتم سراغ سپاه . مدتی بعد تعریف کرد که یک شب در مسجد (همان مسجد المهدی که خودش ساخته بود) خوابیده بودم. در عالم خواب نوری دیدم که به طرفم آمد و یک دست لباس سبز به من داده شد و صدا آمد که بپوش! تو از این به بعد سرباز امام زمان (عج) هستی. برای همین من به سپاه رفتم و عضو شدم.
دوم: با عبایی سبز به دیدنم آمد
حال خوشی نداشتم، سرم گیج میرفت، مریض احوال بودم و در گوشهٔ حیاط سرم را تکیهٔ دیوار داده و نشسته بودم. در حالت چرت، پنج، شش ماه میشد که حاجی شهید شده بود. یک وقت در حال خواب و بیداری حاجی را دیدم که به طرفم میآید. عبای سبز روشنی که رنگش چشم را نوازش میداد، روی دوشش بود و حاشیه آن تمام آیات قرآن گلدوزی شده بود. یک هیأت خاصی؛ هم خوشحال بودم، هم دلهرهام گرفت. مثل اینکه چیز فوق طاقت دیده باشم. آمد مقابلم ایستاد. سلام کردم. جواب داد. پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: چیزی نیست، فقط بچهها با نبود شما کمی اذیتم میکنند. «گفت: ناراحت نباش، من یک جایی برای شما در آن دنیا گرفتهام. باد بال عبایش را تکان میداد، نوشتههای قرآنی برق میزد. من محو رنگ سبزش شده بودم.
حال خوشی نداشتم، سرم گیج میرفت، مریض احوال بودم و در گوشهٔ حیاط سرم را تکیهٔ دیوار داده و نشسته بودم. در حالت چرت، پنج، شش ماه میشد که حاجی شهید شده بود. یک وقت در حال خواب و بیداری حاجی را دیدم که به طرفم میآید. عبای سبز روشنی که رنگش چشم را نوازش میداد، روی دوشش بود و حاشیه آن تمام آیات قرآن گلدوزی شده بود. یک هیأت خاصی؛ هم خوشحال بودم، هم دلهرهام گرفت. مثل اینکه چیز فوق طاقت دیده باشم. آمد مقابلم ایستاد. سلام کردم. جواب داد. پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: چیزی نیست، فقط بچهها با نبود شما کمی اذیتم میکنند. «گفت: ناراحت نباش، من یک جایی برای شما در آن دنیا گرفتهام. باد بال عبایش را تکان میداد، نوشتههای قرآنی برق میزد. من محو رنگ سبزش شده بودم.
راوی: همسر شهید
سوم:... اما از سرما میلرزید
در یک روز سرد زمستانی در حالی که برف میبارید، پدرم از خانه بیرن رفت، وقتی که برگشت کت به تنش نبود. معلوم بود سردش شده، دستها و صورتش از سرما، سرخ شده بود. مادرم با تعجب پرسید: چرا این جوری؟ کتتان کجاست؟ چیزی نگفت، فقط دستهایش را گرفت روی بخاری تا گرم شود اما مادرم اصرار کرد.
گفت: پیرمردی را دیدم که لباس نداشت و از سرما بیتاب شده بود، معلوم بود آدم فقیر و بینوایی است، کتم را بهه او بخشیدم.
مادرم چیزی نگفت، رفت و با حولهٔ دستی به پای بخاری برگشت.
در یک روز سرد زمستانی در حالی که برف میبارید، پدرم از خانه بیرن رفت، وقتی که برگشت کت به تنش نبود. معلوم بود سردش شده، دستها و صورتش از سرما، سرخ شده بود. مادرم با تعجب پرسید: چرا این جوری؟ کتتان کجاست؟ چیزی نگفت، فقط دستهایش را گرفت روی بخاری تا گرم شود اما مادرم اصرار کرد.
گفت: پیرمردی را دیدم که لباس نداشت و از سرما بیتاب شده بود، معلوم بود آدم فقیر و بینوایی است، کتم را بهه او بخشیدم.
مادرم چیزی نگفت، رفت و با حولهٔ دستی به پای بخاری برگشت.
راوی: فرزند شهید
چهارم: پدرم را نشناختم
هر وقت در شیراز تشییع شهدا بود عکس پدرم را به خود میبردم. یک روز پیرزنی با قد خمیده جلو آمد. مرتب دست بر روی عکس میکشید و آن را میبوسید و سر و صورت خود را تبرک میکرد. گفتم: مادر! مگر این شهید را میشناسید؟ گفت: آره مادر، این بندهٔ خدا همیشه به ما کمک میکرد، مدتی بود ازش خبر نداشتم، پس شهید شده؟ گفتم: آره، خیلی وقته.
بغض غریبی در گلویم نشست، تازه داشتم پدرم را میشناختم.
هر وقت در شیراز تشییع شهدا بود عکس پدرم را به خود میبردم. یک روز پیرزنی با قد خمیده جلو آمد. مرتب دست بر روی عکس میکشید و آن را میبوسید و سر و صورت خود را تبرک میکرد. گفتم: مادر! مگر این شهید را میشناسید؟ گفت: آره مادر، این بندهٔ خدا همیشه به ما کمک میکرد، مدتی بود ازش خبر نداشتم، پس شهید شده؟ گفتم: آره، خیلی وقته.
بغض غریبی در گلویم نشست، تازه داشتم پدرم را میشناختم.
راوی: فرزند شهید
پنجم: عاشق امام خمینی بود
به جماران رفته بودیم برای دیدار با امام خمینی (ره). نوبت به حاجی رسید، برای مداحی، پشت میکروفن قرار گرفت، دستهایش را روی دکمهٔ پایینی کتش گره کرد. نگاهش به حضرت امام (ره) بود. جمعیت خودش را جمع و جور میکرد. آماده میشد تا از مداحی استفاده کند. اما حاج شیر علی فقط در سکوتی عجیب، محو حضرت امام بود. هرچه آیت الله ربانی و بقیه مردم اشاره کردند که شروع کند متوجه نشد. خلاصه همین طور خیره ماند که ماند و اصلأ نتوانست لب از لب باز کند تا اینکه حضرت امام شروع به سخنرانی کردند.
مجلس که تمام شد، بیرون حسینیه ما در آغوش هم فرو رفتیم و بلند بلند گریه کردیم. جمعیت هم گریه کرد. یک حالی بود نگفتنی. سوار اتوبوس شدیم، این بار پیش هم ساکت ننشستیم و تا شیراز از امام گفتیم و هی اشک ریختیم. طوری گریه کرده بودیم که چشمهایمان شده بود کاسهٔ خون. حاجی گفت: اینجا سکوت کردم اما دوست دارم لحظهٔ شهادت بتوانم از عمق جان فریاد بزنم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار».
ششم: سرودهای از شهید در وصف امام زمان (عج):
کیست مهدی بزم ایمان را سراج
کیست مهدی سوق ایمان را رواج
کیست مهدی درد دلها را طبیب
کیست مهدی زخم جانها را علاج
یوسف خورشید رویی کز جمال
دم به دم میگیرد از خورشید باج
آن طبیبی کاو نگردد تا عـیان
درد گـمراهـی نـمی یابد عـلاج
در کف او از شجاعت هست تیغ
بـر سردار از عـلامت هست تاج
حق درخشانست همچون آفتاب
احـتیاجی نـیست بـهر احـتیاج
هفتم: امام حسبن مرا زنده کرد
پیش از عملیات طریق القدس (فتح بستان) یکی از بچهها خواب دیده بود که «حاج شیر علی سلطانی» پرچم روی دوشش است و سرش یک متر بالای بدنش حرکت میکند!
بعد که «حاجی» را دیدم، قضیهٔ این خواب را برایش تعریف کردم. گفت: در فتح بستان، موج انفجار مرا بلند کرد و محکم به زمین زد و از ناحیهٔ سر مجروح شدم. تمام بدنم از حرکت افتاد. نمیتوانستم حرف بزنم اما اطرافم را حس میکردم، حتی حرفها را هم میشنیدم. تا اینکه مرا در پلاستیک پیچیدند و همراه با شهدا به سردخانه فرستادند. کم کم داشتم یخ میزدم. سرما بر من تأثیر گذاشت، در همان حال به یاد «حضرت ابا عبدالله» افتادم و از ایشان استمداد کردم. گفتم: یا امام حسین! من عهد بستهام بدون سر شهید شوم، پس شرمندهام نگذار.
در همین لحظه چند نفر وارد سرد خانه شدند. ظاهرأ پزشکی نیز با آنها بود. من هم نفسم خورده بود به پلاستیک و عرق کرده بود و به محض این که متوجه شدند سریع مرا بیرون آوردند، اکسیژن وصل کردند و دوباره زنده شدم. بعد هم دستی به پشت من زد، پلکهایش را نزدیک کرد و گفت: من مطمئنم که بدون سر شهید خواهم شد.
شهید سلطانی از ایام جوانی دلسرودههای خود را که از زلال روحی آرام و ملکوتی سرچشمه میگرفت با صدای دلنشین و خوش آوای خویش در هم آمیخته و مجالس و محافل مذهبی و شامگاهان مغموم جبهه را با طنین کلام آسمانی خود شور و حالی خاص میبخشید. هنوز آوازهای زخمی او از گوشه گوشۀ جبهههای جنوب به گوش میرسد. آن اسوۀ تقوا و ایمان در قبر کوچکی که در کتابخانه مسجد المهدی (عج) برای خویش حفر کرده بود، شبهای تیره را با عطر نافلههای خویش درآمیخت و آن گاه که با تنی بیسر به دیدار دوست شتافت، زمین و زمان را شرمندۀ این کلام آتشین خود نمود که: «من شرم دارم که در محضر آقایم اباعبدالله (ع) سر داشته باشم».
روح ملکوتی او سرانجام در آستانۀ بهار ۱۳۶۱ در آسمان بیکران شوش به پرواز درآمد و در جوار قدسیان عالم ملکوت آرام گرفت.
هشتم: قبرش را خودش آماده کرد
شهید سلطانی از مدتها پیش خودش را برای شهادت آماده کرده بود؛ شاهد ما بر این مدعا مقبرهای است که از قبل در گوشهای از کتابخانه مسجد المهدی ـ که خود بنیانگذار همین مسجد بود ـ آماده ساخته بود و شبها را در آن به راز و نیاز و دعا با معبودش میپرداخت؛ مقبرهای که درست به اندازه تن بیسرش حفر شده بود؛ گویی که شهید از قبل میدانسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند کرد.
و سرانجام در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر بیسر شهید سلطانی در روز ۱۲ /۱/ ۱۳۶۱در کتابخانه مسجد المهدی (عج) واقعه در کوشک قوامی در مکانی که خود شهید آماده کرده بود به خاک سپردند.
بخشی از وصیتنامه شهید:
از شما میخواهم به جای این فکرها، مشتتان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از این انقلاب و از اهل بیت عصمت و طهارت ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ و از خمینی کبیر، این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دو عالم یاری کند.
ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید، اگر میخواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطهگر نجات پیدا کنید، همگی روی به اسلام، این آیین نجات بخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن میتوان بشریت را از همه بدبختیها نجات بخشد؛ به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و به اسلام عزیز روی آورد.
شهید سلطانی از مدتها پیش خودش را برای شهادت آماده کرده بود؛ شاهد ما بر این مدعا مقبرهای است که از قبل در گوشهای از کتابخانه مسجد المهدی ـ که خود بنیانگذار همین مسجد بود ـ آماده ساخته بود و شبها را در آن به راز و نیاز و دعا با معبودش میپرداخت؛ مقبرهای که درست به اندازه تن بیسرش حفر شده بود؛ گویی که شهید از قبل میدانسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند کرد.
و سرانجام در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر بیسر شهید سلطانی در روز ۱۲ /۱/ ۱۳۶۱در کتابخانه مسجد المهدی (عج) واقعه در کوشک قوامی در مکانی که خود شهید آماده کرده بود به خاک سپردند.
بخشی از وصیتنامه شهید:
از شما میخواهم به جای این فکرها، مشتتان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از این انقلاب و از اهل بیت عصمت و طهارت ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ و از خمینی کبیر، این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دو عالم یاری کند.
ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید، اگر میخواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطهگر نجات پیدا کنید، همگی روی به اسلام، این آیین نجات بخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن میتوان بشریت را از همه بدبختیها نجات بخشد؛ به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و به اسلام عزیز روی آورد.
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۰ -
17 November 2013