اندیشه کهکشانی (۲)
آشنایی با سید
مرتضی آوینی
در مصاحبه ای با همسر شهید
خانم امینی در ابتدای گفت و گو از خودتان بگویید .
مریم امینی هستم . متولد سال 1336 . تحصیلاتم لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر است .
اهل تهران هستید ؟
بله !
کجای تهران ؟
امیر آباد . بیشتر در آن محله زندگی کردهام .
از آشناییتان با آقا مرتضی برای ما بگویید .
قبل از ازدواج ، آشنایی چند ساله با هم داشتیم . من ایشان را میشناختم . از سن پانزده سالگی تا نوزده ، بیست سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید .
خانوادهها چطور ؟ با این ازدواج موافق بودند ؟
خانواده من مخالف بود ، ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود . صورت دیگری برای ادامه زندگی نمیتوانستم تصور کنم .
چرا ؟
به خاطر این که از همان ابتداء مرتضی برای من آن حالت مراد بودن را داشت . رد و بدل کردن کتابهای خوب ، شرکت در سخنرانیها و کنسرتهای موسیقی دانشکده هنرهای زیبا که ایشان آنجا درس میخواندند ؛ در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بود .
این موقعیت ، یعنی مراد بودن ، تا کدام مرحله از زندگی ادامه داشت ؟
برای همیشه حفظ شد . این رابطه شیرازه اصلی زندگی ما بود . البته گاهی چهره این موقعیت به خاطر تحولات فکری تغییر میکرد . گرایشهای ایشان بعد از انقلاب کاملاً تغییر کرد . به تبع ایشان ،این تغییر در من هم اتفاق افتاد . ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان . تازه بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم در باره امروز چه میشود گفت .
نگاه کردید ؟
بله ! بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد . مرتضی خودش در یکی از مقالههایی که بعد از رحلت حضرت امام نوشت ، جملهای دارد نزدیک به این مضمون : « ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانه ما افتاده است . » دقیقاً من چنین سنگینی را احساس میکنم . پیش از این دستم را گرفته بود و مرا به بهشت میبرد . نه به زور ، میل باطنی هم بود . من سنگینی بار را خیلی احساس نمیکردم . همه چیز راحتتر اتفاق میافتاد ولی بعد از شهادت مرتضی من باید دوباره شروع میکردم . مثل یک تولد دوباره . خیلی خدا را شکر میکنم . چه موهبتی بالاتر از این برای یک انسان که هم فرصت زندگی عینی با انسانی را داشته باشد که قبله همة خواستههایش است و هرچه از زندگی میخواهد در او میبیند ، و هم فرصت تأمل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند.
مرتضی میگوید : « شهدا از دست نمیروند ، بلکه به دست میآیند . » برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند . حالا من نمیدانم چقدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی میکنم . یعنی بار دیگر من مرتضی را به دست آوردهام و خیلی شاکر هستم.
از تجربه نسبتاً طولانی زندگی خودتان با ایشان بگویید .
این زندگی قشنگ از سنین نوجوانی شروع شد . هر روز که میگذشت موقعیت و جایگاه ایشان نزد من بیشتر از هر کس دیگری میشد . مرتضی مظهر همه کسانی بود که در زندگی جست و جو میکردم . جای همه اعضای خانواده را برای من پر میکرد و همه چیز زندگیام بود.
تفاوت سنی شما با آقا مرتضی چقدر بود ؟
ده سال .
خانم امینی میتوانیم بگوییم زندگی مشترک شما سه مرحله داشت . قبل از انقلاب ، بعد از انقلاب و بعد از شهادت .
اگر اجازه بدهید از ازدواجتان شروع کنیم . مثلاً این که ...
آقا مرتضی کی به خواستگاری شما آمد ؟
چیز خاصی ندارد که بشود به آن اشاره کرد . خیلی معمولی بود . سال 1354 بود که نامزد شدیم و خرداد ماه سال 1357 بود که ازدواج کردیم . فقط میتوانم بگویم که نسبت به شرایط آن روز خیلی ساده ازدواج کردیم.
خرید هم داشتید ؟
خرید ما یک بلوز و دامن سفید بود . برای من و یک کت و شلوار سفید هم برای مرتضی.
صحبت مهریه و شرایط دیگر هم بود ؟
بله ! ولی من از اتاق بیرون رفتم ، چون دوست نداشتم بشنوم . همه چیز در حد رعایت عرف بود.
در واقع شما به آرزوی خودتان رسیدهبودید ؟
بله !
آقا مرتضی هم همینطور ؟
بله !
باید ایشان سرسختی به خرج داده باشد که سالها صبر کرد .
بله ! این علاقه روز به روز بیشتر و پختهتر میشد و بعد از ازدواج هم چیزی از آن کم نشد . مرتضی خیلی به من و بچهها علاقهمند بود . یکی – دو سال آخر این علاقه را خیلی ابراز میکرد و به زبان میآورد . اینها همه نتیجه تفکراتی بود که داشت . روش او تغییر میکرد . هر چه به زمان شهادت نزدیک میشدیم ، بدون هیچ اغراقی احساس میکردم داریم به سالهای اول زندگی برمیگردیم . منتها در این ابراز علاقههای آقا مرتضی مرتباً یک حالت ذکر و شکری وجود داشت . بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود . هر چه بیشتر عشق به خدا در ایشان شدت میگرفت ابراز علاقه به خانواده هم شدیدتر میشد . در آخرین لحظههای زندگیشان ، همراهشان نبودم ولی بچههای روایت فتح میگفتند در لحظههای آخر هم ابراز علاقه میکردند.
از احوال آقا مرتضی در روزهای انقلاب بگویید .
یک خصوصیت واحدی میگویم که دو مرحله زندگی آقا مرتضی یعنی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل میکند . او وقتی من مرتضی را میشناختم ، دنبال حقیقت بود . تحولات کوچک و بزرگ سیاسی – اجتماعی حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب ، جست و جوی او را بیجواب میگذاشت ، ولی میل به پیدا کردن حق و حقیقت در این جست و جوها زیاد بود . آنقدر در این مورد پافشاری میکرد که حتی از خودش هم میگذشت . در این جست و جوها خیلی هم سرش به سنگ خورد . خیلی چیزها را تجربه کرد . همین تجربهها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد ، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید . چیزی که سالها به دنبالش بود در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرد . یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند . وقتی شناخت ، دیگر فاصلهای نبود . به یک معنا به واقعیت رسیده بود . به همین دلیل و به خاطر این واقعیت هر چه را که نشانی از نفس داشت سوزاند.
آقا مرتضی این واقعیت را چگونه بروز میداد ؟
تمام زندگیاش وقف انقلاب شد . خودش هم میگوید از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم ، دوربین به دستمان دادند . فرقی نمیکرد . با تمام وجود خودش را وقف انقلاب میکرد و آنچه از او انتظار میرفت انجام میداد . زمان جنگ ایشان را خیلی کم در خانه میدیدیم . هر چند شب یک بار . تمام دغدغه ذهنیاش جنگ بود.
خانم امینی اگر اجازه میدهید برگردیم به روزهای اول زندگی مشترکتان با آقا مرتضی ! برای شروع این زندگی چه کردید ؟
خانه کوچکی در خیابان شریعتی ، خیابان آمل اجاره کردیم . حدود یک سال آنجا مستأجر بودیم . اولین فرزندمان در همین خانه به دنیا آمد . چند ماه بعد چون توان پرداخت اجاره را نداشتیم ، به منزل پدری آقا مرتضی در خیابان مطهری نقل مکان کردیم . سال 1358 بود . سه سال هم در این خانه ماندیم . بعد یک آپارتمان هفتاد و پنج متری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض بالا آوردیم . حالا صاحب سه فرزند شده بودیم . جایمان کوچک و تنگ بود . آقا مرتضی میخواست نزدیک پدر و مادرش باشد و به آنان کمک کند . به همین خاطر آپارتمان را فروختیم و دوباره به خانه پدری آقا مرتضی برگشتیم و طبقه اول این خانه را که دو دانگ آن میشد ، خریدیم و ساکن شدیم که تا زمان شهادت آقا مرتضی آنجا بودیم.
از احساس آقا مرتضی بگویید ؛ وقتی بچه اولتان به دنیا آمد .
برخوردش خیلی روحانی بود . من ندیدم ولی مادرشان برایم گفتند مرتضی توی اتاق تو سجده شکر به جای آورد و پشت یک قرآن تاریخ تولد و نام بچه را یادداشت کرد .
آشنایی آقا مرتضی با سینما از کجا شروع شد ؟
قبل از انقلاب مرتب فیلمهای جشنوارهها را میدید و به مقوله سینما علاقهمند بود . وقتی وارد جهاد شد مستندهای زیادی ساخت ؛ از جمله یک سریال یازده قسمتی به نام « حقیقت » و مستند دیگری به نام شش روز در ترکمن صحرا ، که هر دو از مستندهای خوب آن روزها بود.
در باره کارشان در خانه چیزی میگفتند ؟
نه ! اما در باره بعضی فیلمها اظهار نظر میکردند و نقدهای دقیقی داشتند.
بیشتر حرفهایشان در جمع خانواده در باره چه بود ؟
بیشتر ، ما برای ایشان حرف میزدیم . از اتفاقهای روز ، حتی آمد و شد اقوام و ایشان هم به این حرفها دل میدادند . چه به حرفهای من و چه به حرفهای بچهها . یادم میآید وقتی سمینار سینمای پس از انقلاب برگزار شد و ایشان هم یکی از سخنرانها بود ، برخورد بدی در آن جلسه با ایشان شده بود . شما میدانید در سینمای ما مدعی زیاد است اما آدم باسواد کم داریم . آن شب وقتی به خانه آمد هیچ نگفت . بعدها من در نوشتههایشان در مجله سورة سینما داستان آن شب را خواندم و اخیراً هم نوارش را از روایت فتح گرفتم و فیلمش را دیدم . ایشان در مقابل چه جو عجیبی ایستاده بود و قدرتمند در یک فضای مخالف حرفهای اصلی خودش را زده بود ! حتی با سلامت نفس به همة اعتراضات بیپایه آنان که به نحو غیر محترمانهای مطرح میشد گوش کرده بود . من وقتی فیلم را دیدم تازه متوجه شدم که چقدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقا مرتضی وقتی به خانه آمده بود اصلاً مشخص نبود که ساعتها در چنین فضایی حرف زده است . شما میدانید یکی از رنجهای آقا مرتضی بیسوادی حاکم بر سینما بود و از طرف دیگر ، مدعیان زیادی که بودند و هستند.
شاید به همین خاطر است که سینمای امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خودش را با جامعه برقرار کند .
همین طور است . مرتضی تلاش میکرد سینما را به دامن ارزشها و فرهنگ اصیل این سرزمین نزدیک کند . این کار سادهای نبود . اگر امروز این تحول فکری در سینما اتفاق نیفتد در آینده هم ساده نخواهد بود ؛ که شاید مشکلتر هم باشد .
یکی از مواردی که خیلی به آن معترفند ادب آقا مرتضی است …
این هم به مرور زمان شکلهای مختلفی پیدا کرد . همزمان با مسیر انقلاب و اقتضای روزگار ، تغییر و تحول در روش زندگی ایشان در تمام زمینهها پیش میآمد . منحصر به نحوه برخورد با خانواده و یا اطرافیان نمیشد ، اما روش او تفاوت میکرد . شاید یک زمان حاضر نمیشد در سمیناری مثل همین که گفتم شرکت کند . یا این که خیلی دور از انتظار نبود که در برابر آن آدمها برخورد خیلی تندی داشته باشد . اگر این اتفاق چند سال پیش از زمانی که واقع شد ، پیش میآمد ، روش ایشان غیر از این بود . این را نمیشود گفت که پیش از این ادبشان کمتر بوده است . مثل این است که صورت ادبشان تغییر پیدا کرده است.
شما به قوام مذهبی آقا مرتضی اشاره کردید . چه زمانی احساس کردید این قوام در ضمیر ایشان ته نشین شده و ثبات گرفته است .
به نظر من این کشش مذهبی از ابتدا با ایشان عجین بود و همین امر بود که او را به جست و جو برای یافتن حق و حقیقت وامیداست . وقتی ایشان آن نقطه روشن و نورانی را دیدند ، دیگر تزلزلی از ایشان ندیدم . کاملاً این درک و دریافت را پیدا کرده بود که وقتی حق را ببیند آن را بشناسد . چون از اول نفس خودش در میان نبود . وقتی شناخت ، موضوع تمام شده بود . انگار مصداق درستش پیدا شده است .
موضوعی را تعریف میکنم که به فهم این مطلب کمک میکند . چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد . دلیلی که برای این کار یاد کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند . در این صورت من چطور میتوانم در حضور ایشان سیگار بکشم ؟ این گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد . در مورد هر آدم غیر سیگاری این احتمال ، هر چند ناچیز ، وجود دارد که روزی سیگار بکشد ، ولی در مورد مرتضی این امر کاملاً غیر ممکن بود . چون ارادهاش از ارادت حق ناشی میشد . همان موقع باید میفهمیدم که شهید میشود.
آقا مرتضی آدم باسوادی بود . مطالعات ایشان از کجا شروع شد ؟ چه چیزهایی را بیشتر میخواند ؟
تقریباً تمام آثار فلسفی و هنری پیش از انقلاب را خوانده بود . نامهای داستایوفسکی و نیچه از آن روزها یادم هست که زیاد در بارهاش حرف میزد . راجع به کامو و داستایوفسکی در مقالهای نوشته بود که آنان فلسفه را زیسته بودند ؛ نه این که فقط مطالعه کرده و یا در باره آن سخن گفته باشند . فکر میکنم مرتضی هم دقیقاً این طور بود . به خیلیهای دیگر هم میشود با سواد گفت ولی مرتضی فضای آن روزها و آثار فلسفی و رمانهایش را زندگی کرده بود ، و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود ، وقتی جواب سئوالاتش پیدا شد دیگر درنگی اتفاق نیفتاد . تزلزلی پیش نیامد.
باز هم از آقا مرتضی در خانه بگویید .
به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک میشدیم و روزهای بعد از جنگ ، ما بیشتر ایشان را میدیدیم . با این که تعداد مسئوولیتهایی که داشتند از حد تواناییهای یک آدم خارج بود ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمیکردیم . با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشتند و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم، فرصت ندارم شما بچه را مثلاً به دکتر ببرید، میبردند. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه ، کوپن یا صف نبودم . جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صفها انجام میدادند. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمیکرد. خلق خوشی در خانه داشتند . از من خیلی خوش خلقتر بودند.
خانم امینی ! تا روزی که آقا مرتضی شهید شد ، خیلیها او را با یک صدا در روایت فتح یا با سرمقالههای ماهنامه سوره میشناختند …
فکر میکنم قرار و تقدیر بود که این گونه باشد . چون مرتضی میلی برای به دست آوردن شهرت نداشت . چیزی که میخواست خالصانه کار کردن بود . همین باعث شد که تأثیر عمیقتر و ماندگارتری داشته باشد . مردم حس میکردند این صدا جزئی از زندگیشان بوده است و چون نمیدانستند این صدا متعلق به کیست ، مرتضی را نزدیکتر به خود و زندگیشان حس میکردند.
غم و شادی آقا مرتضی چه وقتهایی بود ؟
وقتی با بچههای بسیج بود ، نیرو میگرفت . وقتی مجبور بود به اتفاقهای روزمره و حشو و زوائدی که وقت آدم را میگیرد تن بدهد آن وقت بود که گرفته و غمگین میشد.
کلمه روزمرگی از کلمههای رایج در کلام و نثر ایشان بود .
درست است . این کلمه را زیاد به کار میبرد و چقدر پرهیز میکرد که گرفتار این روزمرگی نشود . وقتی میشد که من سر مسألهای ناراحت و گرفته میشدم و به ایشان شکایت میکردم به من میگفت : ببین هزاران کهکشان در آسمان وجود دارد . یکیاش راه شیری است . سیارههای زیادی در آن هست که یکیاش زمین است . کره زمین قارههای متفاوتی دارد . یکیاش همین زمینی است که ما روی آن زندگی میکنیم . از کل به جز میآمد . بعد میگفت ما هم ذرهای در این مجموعه هستیم . حالا ببین این حرفی که شما میگویید ، جایش در این مجموعه با شکوه کجا است ؟ آدم در آن کلیت میدید که چقدر آن اتفاق ناچیز و بی اهمیت بوده است ؛ اگر با دید درست به آن نگاه نکند دچار مشکل خواهد شد . بیان ایشان از روزمرگی در مورد آن مصادیقی که عنوان کردم چنین بود .
نثر آقا مرتضی خاص خودش بود . در این باره هم بگویید .
به عنوان یک خواننده حس میکنم نثر ایشان خیلی متفاوت است . مسایل سخت فلسفی را وقتی با نثر ایشان میخوانم منظور را متوجه میشوم . در صورتی که همان مطلب با نثر یک فیلسوف برایم غیر قابل درک است .
احساس میکنم باید خیلی چیزهای دیگر را بخوانم تا آن مطلب را بفهمم . نثر ایشان یک جور ، شیرینی و حلاوت دارد . خیلی تأکید داشت بر استفاده درست از کلمهها . در بسیاری از مقالاتش ، از یک لفظ متداول آغاز میکند و به معنای اصیل کلمة مورد نظرش میرسد . مخزن کلماتش غنی بود و به راحتی به آنها دسترسی داشت . این در باره دست داشتن ایشان در انواع هنرها هم صادق است . انگار به منبعی وصل بود که جایگاه آن فراتر از تمام هنرها بود ؛ جایگاه حکمت . از آن جایگاه در مورد وجوه مختلف هنر که در قالب رشتههای مختلف هنری ظاهر میشود ، مینوشت و حرف میزد .
قبل از این که صدای آقا مرتضی روی تصویرهای جنگ بنشیند ، احساس میکردید صدای گیرایی دارد ؟
آنچه خوبان همه دارند واقعاً مرتضی به تنهایی داست . به نظر من خط ایشان هم عجیب بود . انصافاً از نظر زیبایی ظاهری و باطنی بهره خوبی برده بود .
آقا مرتضی صرف نظر از پشتوانه غنی مطالعات و ذهن نقاش ، « دل آگاهی » هم داست .
مرتضی برکت داست . این حالت که شما میگویید در تمام دوران زندگیاش چهره خود را نشان داده بود . از خانواده محترمش شنیدم که سالها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش به معجزه بیشتر شباهت داشت .میگفتند در آن حال بیهوشی و بی خودی هی زیر لب میگفت : امام زمان مرا نگه داشته است … این حرف در آن روزها عجیب بود . فکر میکنم این ارتباط به صورت عمیق و پنهانی همیشه در ایشان وجود داشته و بعدها سر و شکلی پیدا کرده و کامل شده بود . گاهی احساس میکردم مرتضی در زمانی جلوتر از زمان خودش زندگی میکند . نسبت به زمانی که در آن زندگی میکرد ، یک نوع حالت پیشگویی هنرمندانه پیدا میکرد و این از ویژگیهای مهم زندگی ایشان بود .
تلاش میکرد این ویژگی را به شما یا بچهها انتقال بدهد ؟
فکر نمیکنم این حس قابل انتقال باشد ؛ حاصل نوعی سیر و سلوک شخصی است . چون خودش از کل به جزء رسیده بود همیشه آن کلیت و مجموعه را با هم میدید . با ما هم در همان ارتباط رفتار میکرد . البته رفتار ایشان قابل تقسیم به مراحل مختلف است . حدود سالهای شصت تا شصت و دو روش ایشان متفاوت بود . با شدت بیشتری سعی میکرد اعمال مذهبی را در خانه جا بیندازد و مقرراتی حاکم کند . اما این روش به مرور عوض شد . به خصوص در اواخر زندگیاش . همانطور که برای خودش اتفاق افتاده بود سعی میکرد آن کل را برای ما روشن و زلال کند تا خودمان برترین عمل را برای نزدیک شدن و رسیدن به آن کل انتخاب کنیم .
از احوال خودتان و آقا مرتضی در روزهای نزدیک به شهادتشان بگویید .
من هم ایشان را نمیشناختم . اصلاً این تصور را نداشتم که وقتی برای فیلمبرداری به فکه میرود ، شهید بشود . من آثار شهادت را در ایشان کشف نمیکردم . روزهای آخر ، وقتی به فکه رفت و کار نیمه تمام ماند و برگشت ، گفت ، دو سه روز دیگر باید برگردم فکه . در این چند روز ایشان را خیلی اندوهگین دیدم . مرتب سؤال میکردم : چرا این قدر گرفته و ناراحتی ؟ ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمیشد که چه اتفاقی افتاده که دوباره دارد برمیگردد . ولی الان که به آن چند روز نگاه میکنم کاملاً مطمئن میشوم که میدانست . آخرین صحبت ما در آن یکی دو روز آخر در باره قراری برای روزهای بعد بود . من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم میشود انجام داد انشاءالله . اما ایشان یک دفعه سرشان را برگرداندند و دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد .
الان که به آن تصاویر نگاه میکنم ، میبینم بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داست . همان اواخر وقتی پیشنهادی به ایشان دادم ، گفت ؛ « فعلاً این کار صلاح نیست . الان این قدر برای من مشکل درست کردهاند که اگر آدمی پشت به کوه داست ، نمیتوانست تحمل کند . من به جای دیگری تکیه دادهام که الان سرپا ایستادهام . »
در چند ماه قبل از شهادتش ، اندوه عمیقی داشت و زبان به شکوه باز کرده بود . این خصوصیت را هیچ وقت در ایشان ندیده بودم .
وقتی خبر شهادت آقا مرتضی را به شما دادند …
حدود ظهر جمعه بیستم فروردین ماه ، مرتضی در فکه رفت روی مین . صبح شنبه بود که پدر و مادرم آمدند . صبح زود بود . به من گفتند : « مرتضی زخمی شده است . » تاریک و روشن صبح بود . روزهای اول بهار که آرامش خاصی داشت . حالتی میان خواب و بیداری بود . مثل همان وقت طبیعت . بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم . مثل این بود که اصلاً چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است .
بچهها که رفتند ، پدر و مادرم آرامآرام سر حرف را باز کردند و من با خبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم . ولی نمیدانم چه حالتی بود . فقط این اتفاق را در آن ساعت از طبیعت خیلی روحانی میدیدم . این موضوع همیشه برایم عجیب بوده که چطور است عکسها همیشه میمانند و انگار زمان بر آنها نمیگذرد . در آن لحظهها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست . آن موقع یک دفعه حس کردم که اینها چقدر واقعیت ندارند و مرتضی چقدر « هست » . جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد . گویی در دنیای دیگری بودم . چیزهایی که در اطرافم بود و به صورت عینی میدیدم ، محو و ناپیدا میشد و انگار وجود خارجی نداشت . هیچ چیز نبود ، ولی مرتضی بود .
آن روز ، به دنبال تکتک بچهها به مدرسههاشان رفتم . چون خیلی زود پرچمها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد . صدای قرآن هم میآمد . نمیخواستم قبل از این که بچهها با خبر بشوند ، پایشان به خانه برسد . در راه با آنان حرف زدم . وجود مرتضی آنقدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر میکردم همة چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم هستیم . به بچهها گفتم : « بابا هست ولی ما او را نمیبینیم . »
سنگینیاش هست ولی شکرش بیشتر است . خیلی سنگین بود ، ولی انگار چشمم فوراً روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود . سیال بود . مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت . خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم . تا الان هم وجود مرتضی را واقعیتر از وجود خودمان میبینیم . بودنش را احساس میکنیم . خوابهایی هم که از او دیدهام ، خیلی واقعی بودهاند .
بچهها چه میگویند ؟ آیا آقا مرتضی را خواب میبینند ؟
گاهی چیزهایی میگویند . بخصوص پسرم . او هم مثل پدرش آدم توداری است . شاید عنوان بزرگمرد کوچک برای او مناسبی باشد . البته من هم خیلی پیگیر نمیشوم ولی میدانم ارتباط خودشان را دارند .
آثار منتشر نشدهای از آقا مرتضی در دست دارید ؟
بله ! تعدادی داستان کوتاه است که به نحوی به موضوع اسارت آدمی که در خودش گرفتار است ، میپردازد . نوشتههایی هم بین شعر و نثر دارد . درگیری ذهنی مرتضی در آن نوشتهها اسارت و گمگشتگی انسان است . این موضوع را خیلی زیبا ، شاعرانه و عمیق بیان کرده است .
آقا مرتضی چه وقتهایی مینوشت ؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم ، دو اتاق بود و پنج نفر آدم . نمیدانم چطور مینوشت . برایم عجیب بود . هیچ وقت فکر نمیکرد باید اتاق دیگری داشته باشد . خودش را طوری تربیت کرده بود که میتوانست در همان شلوغی و سر و صدا و بیجایی ، پشت میز غذاخوری بنشیند و بنویسد . حتی میز خاصی برای کار نداشت . شبها که از سر کار میآمد ، دو ساعتی میخوابید و بعد بلند میشد به نماز شب و مناجات و نوشتن . همه با هم بود تا صبح . صبح هم یک ساعتی میخوابید و بعد به سر کار میرفت .
یکی دیگر از کلمههای ویژه آقا مرتضی « جاودانگی » است …
در آثارش ، هر وقت در باره شهدا سخنی هست ، سخن از جاودانگی هم هست . شهدا را منشاء این حیات میدانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود .
بعد از شهادت آقا مرتضی ارادت پنهانی و بروز ندادهای نسبت به او چه از طرف آنانی که دوستش داشتند و چه از طرف آنانی که دوستش نداشتند بروز کرد …
من این قدر میدانم که چون خیلی خالص و مخلص جلو رفت ، خودش را این طور صاف و پوست کنده نشان داد . این آدمها حالا در هر گروهی که هستند ، اگر به فطرت خودشان رجوع کنند ، ارادتمند حق میشوند . مرتضی هم همان بود که بود . این آدمها نمیتوانند قلباً از چنین حس ارادتی سرپیچی کنند . کافی است به فطرت پاکشان رجوع کنند تا ارادتمند مرتضی شوند . در روایت فتح هم آنچه که این مجموعه را از هر کار دیگری ، چه قبل و چه بعد از آن متمایز میکند ، ویژگی اخلاص است . این برنامه تنها مجموعهای بود که همه جور آدم مینشست و آن را تماشا میکرد . همه را جذب میکرد . چون روی سخنش با فطرت آدمها بود . مرتضی توانایی این را هم داشت که بگوید در سینما چگونه میشود از این روش استفاده کرد و این سینما را از بحران فعلی آن نجات داد .
از سفرهای آقا مرتضی بگویید .
به غیر از دو سفر حج ، سفرهایی به پاکستان و با کو هم داشت .
قبل از انقلاب هم مسافرتی به خارج از کشور داشت ؟
بله ! بعد از ازدواجمان برای دیدار برادرهای ایشان که در امریکا بودند به آنجا رفتیم .
بدانید که تشکر ما از شما حدی ندارد .
امیدوارم موفق باشید .
منبع مصاحبه: نرم افزار شهید آوینی محصول معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید